یک سری آدم می آیند توی زندگی ات.تلپی می افتند درست وسط وسطش.کلی جنجال با خودشان می آورند.مغز فکر می کند زلزله شده و به خاطر همین یه گروه تجسس از شک ها و شبهه ها را برای یافتن خرابی ها می فرستد.
قلب اما خیالبافانه هزارتا رویا و آینده فقط و فقط با همان آدم می سازد.
ریه از خجالت کمی قایم باشک بازی می کند و نفس را کم آورد.
این وسط همان آدم هم جوری به مکان جدیدش نگاه می کند که گویی آزکابان است.
بعد از اینکه اتفاق ها افتاد و قلب و مغز و ریه همه به حظورش عادت کردند کم کم محو می شود.
خودش خسته می شود و هی خودش را تکان تکان می دهد.حالت را بد می کند و درست مثل تهوع با یک قطره اشک بیرون می ریزد.
این آدم ها خودشان را می برند,خاطراتشان را هم راحت می برند اما امان..امان که نمی توانند حس هاشان را هم ببرند.